سفارش تبلیغ
صبا ویژن



زمستان 1386 - پسرانه






درباره نویسنده
زمستان 1386 - پسرانه
تک پسر
این وبلاگ برای پسرهای باهال ایرونی ساخته شده. ورود دخترای بی جنبه اکیدا ممنون!!!! پسرها که با دخترها هیچ گونه دشمنی ندارن..اما گویا این دختر خانم ها هستن که خودشون دوست دارن پسرها رو ازیتت کنن....گذشته از شوخی دخترا تاج سر ما هستن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
روشهای مبارزه با بحران بی شوهری
آنتی دختر
راننده زن را چطور بشناسیم
باحالترین ویژگی های دختر پسرای ایرونی
زنان عجیب ترین موجودات روی زمین
انواع بله گفتن عروس ها
صد و یک راه برای ذله کردن دخترها!
خواص ازدواج برای آقایان و خانم ها !
بیچاره دخترا
زمستان 1386


لینکهای روزانه
نوشته های یک بی قرار [232]
ســـــاحل دل ( ساسان) [181]
[آرشیو(2)]


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
زمستان 1386 - پسرانه

آمار بازدید
بازدید کل :68376
بازدید امروز : 0
 RSS 

از خدا نوشتم ، از بزرگی نوشتم ،  ولی نمی دانستم که قلب مردم جهان در سیاهی فرو رفته و هیچ کس جز صدای فریاد خویش از نمی شنود.

 قلم من ،  فریاد من است.

 چه شبها که  در زندان تاریک دنیا گرفتار بودم و جز صدای جغد شومی به گوش نمی رسید.

 

نامی‌ نداشت. نامش‌ تنها انسان‌ بود؛ و تنها دارایی‌اش‌ تنهایی.گفت: تنهایی‌ام‌ را به‌ بهای‌ عشق‌ می‌فروشم. کیست‌ که‌ از من‌ قدری‌ تنهایی‌ بخرد؟ هیچ‌کس‌ پاسخ‌ نداد.گفت: تنهایی‌ام‌ پر از رمز و راز است، رمزهایی‌ از بهشت، رازهایی‌ از خدا. با من‌ گفت‌و گو کنید تا از حیرت‌ برایتان‌ بگویم.

 هیچ‌کس‌ با او گفت‌وگو نکرد.

و او میان‌ این‌ همه‌ تن، تنها فانوس‌ کوچکش‌ را برداشت‌ و به‌ غارش‌ رفت. غاری‌ در حوالی‌ دل. می‌دانست‌ آنجا همیشه‌ کسی‌ هست. کسی‌ که‌ تنهایی‌ می‌خرد و عشق‌ می‌بخشد.

او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما فراموشش‌ کردیم‌ و نمی‌دانیم‌ که‌ چه‌ مدت‌ آنجا بود.

سیصد سال‌ و نُه‌ سال‌ بر آن‌ افزون؟ یا نه، کمی‌ بیش‌ و کمی‌ کم. او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما نمی‌دانیم‌ که‌ چه‌ کرد و چه‌ گفت‌ و چه‌ شنید؛ و نمی‌دانیم‌ آیا در غار خوابیده‌ بود یا نه؟

اما از غار که‌ بیرون‌ آمد بیدار بود، آن‌قدر بیدار که‌ خواب‌آلودگی‌ ما برملا شد. چشم‌هایش‌ دو خورشید بود، تابناک‌ و روشن؛ که‌ ظلمت‌ ما را می‌درید.

از غار که‌ بیرون‌ آمد هنوز همان‌ بود با تنی‌ نحیف‌ و رنجور. اما نمی‌دانم‌ سنگینی‌اش‌ را از کجا آورده‌ بود، که‌ گمان‌ می‌کردیم‌ زمین‌ تاب‌ وقارش‌ را نمی‌آورد و زیر پاهای‌ رنجورش‌ درهم‌ خواهد شکست.

از غار که‌ بیرون‌ آمد، باشکوه‌ بود. شگفت‌ و دشوار و دوست‌ داشتنی. اما دیگر سخن‌ نگفت. انگار لبانش‌ را دوخته‌ بودند، انگار دریا دریا سکوت‌ نوشیده‌ بود.

و این‌ بار ما بودیم‌ که‌ به‌ دنبالش‌ می‌دویدیم‌ برای‌ جرعه‌ای‌ نور، برای‌ قطره‌ای‌ حیرت. و او بی‌آن‌ که‌ چیزی‌ بگوید، می‌بخشید؛ بی‌آن‌ که‌ چیزی‌ بخواهد.

او نامی‌ نداشت، نامش‌ تنها انسان‌ بود و تنها دارایی‌اش، تنهایی.

نامش‌ تنها انسان‌ بود و تنها دارایی‌اش، تنهایی.

 ازادی نزدیک است

و منتظر ماست

نتیجه:

 از این قفس تن رها شین و دل به دل معبود خود حرکت کنید

 



نویسنده » تک پسر . ساعت 12:58 عصر روز چهارشنبه 86 بهمن 10


<      1   2